عطر برکت| صاحب خانههایی در بهشت!
صاحبخانهها راسته ندارند، صنف ندارند، جایی نیست که مراجعه کنی و دفترکار یک صاحبخانه باشد. صاحبخانه بودن، اغلب یک شغل انحصاری نیست. آدمها می توانند شاغل به هر شغلی باشند و در عین حال، صاحبخانه هم باشند. اصلا بعضی از صاحبخانه ها خودشان مستاجرند.
«صاحبخونهمون گفته ...» جملهای که با این کلمات شروع شود، حتما حواس مخاطب را خوب به خودش جلب میکند. «یعنی صاحبخانه شان چه گفته؟ شاید گفته باید خانه را تخلیه کنند. شاید میخواهد کرایه را بیشتر کند. شاید از رفت و آمدها و سروصدای بچه ها شکایت کرده. شاید هم ...» پس چرا کمتر کسی در ادامه جمله «صاحبخونهمون گفته ...» جملات مثبت و همدلانه از ذهنش میگذرد؟ «شاید صاحبخانه گفته امسال کرایه را به اندازه بقیه بالا نمیبرد. شاید گفته خیالتان راحت باشد، من برای پسرم که تازه داماد است، خانه دیگری کرایه کردم و امسال لازم نیست جابجا شوید. شاید ...»
هرچند بی انصافی بعضی از صاحبخانهها، در شکل گرفتن این تصویر ذهنی منفی از همه صاحبخانه ها، موثر بوده، اما شاید اگر امکان گفت وگو و همزبانی با صاحبخانه ها فراهم بشود و دنیای دغدغهها و مشکلات آنها هم روایت شود، به همدلی برسیم و این تصویر کلیشهای و کاریکاتوری از موجودی به نام صاحبخانه (!)، تغییر کند.
با ما به از این باش، آقای صاحبخانه!
در عمر ۱۲ ساله زندگی مشترکمان، آنقدر خانه جابجا کرده ایم که با صاحبخانههای مختلفی رو به رو شدهایم. اما نامطلوبترین خاطره مان از تعامل با صاحبخانه، مربوط به خانه ای میشود که اتفاقا از همه خانههای مان بهتر بود. هرکس پا توی آن خانه میگذاشت، از دلبازی و نورگیری و خوشنقشه بودنش تعریف میکرد. خانه نوساز بود و ما اولین ساکنانش بودیم. با همه حسنی که آن خانه داشت، ما نتوانستیم چندان در آنجا ماندگار شویم. صاحبخانه در همان ساختمان، دقیقا زیر پای ما زندگی میکرد. ما دو پسربچه داشتیم، و این کلید رابطه دردناک ما با صاحبخانه مان بود.
بچهها میدویدند، صاحبخانه به همسرم زنگ میزد. بچهها در را می بستند، صاحبخانه تذکر میداد که در را محکم میبندید، نمای ساختمان می ریزد. چیزی از دست بچه ها روی زمین می افتاد، نمیدانم صاحبخانه به کدام دیوار مشت میکوبید که صدای ضربههایش به ما می رسید و میفهمیدیم که باز هم خطا کرده ایم. یک شب پسر کوچکم با سر محکم خورد به زمین، از نگرانی با دست کوبیدم روی صورتم، بلافاصله بعد از من، صاحبخانه هم مشت کوبید به دیوار! گریه ام گرفته بود. بچه با سر نقش بر زمین شده و صاحب خانه مان، شکایت دارد که چرا صدا تولید کردید!
«نپر، ندو، ننداز، نکن!» اینها شده بودند ترجیعبند گفتگوهای ما با بچه ها. آنقدر که آنها هم کلافه میشدند و پناه می بردند به تلویزیون. گمان کنم از دید صاحبخانهی ما، بچه ی خوب، بچه ی مرده بود! بچه ای که اگر جسمش زنده است، حداقل روانش را پای تلویزیون و گوشی، دفن کند! بارها زنگ آیفون به صدا درآمد و ما اخطار گرفتیم. بارها گوشی همسرم به صدا درآمد و به پارکینگ فراخوانده شد تا بابت تخلف های مان تذکر دریافت کند.
ما وسایل مان را جمع کردیم تا از آن خانه برویم و آقای صاحبخانه آمد تا خانه را تحویل بگیرد. آنقدر موشکافانه و با وسواس همه چیز را چک کرد، که خودمان از وجود بعضی از آن زوایا و خفایا در خانه آگاه نبودیم. جمله پرتکرار آقای صاحبخانه این بود:«من این خونه رو نوساز به شما دادم، باید همون طوری هم تحویلم بدین!» ما مانده بودیم که چطور این آقای محترم، امری محال را از ما مطالبه میکند؟! مواظب رنگ دیوارها بودیم و هرگونه مداد و خودکار از دسترس بچهها خارج بود، اما ترک برداشتن دیوار که دیگر دست ما نبود. لولای پنجرهها یکی یکی میشکست و ما تند تند عوضشان می کردیم، اما همان یکی دو تا لولای شکستهی باقی مانده، شد مایه دلخوری صاحبخانه. درِ یکی از کابینت ها از همان اول ایراد داشت، اما صاحبخانه عزیز مطالبه اش از کابینت ساز بیتعهد را هم از ما میکرد. خلاصه که مجبور شدیم برای آنکه پول پیشمان را پس بگیریم، خانه را نقاشی کنیم، کابینت ساز بیاوریم، پول سنگ افتاده ی نمای ساختمان را بپردازیم و بالاخره جانمان را آزاد کنیم. از صاحبخانه که حتی پسرش را هم با خودش آورده بود تا چیزی از قلم نیفتد، شاکی بودیم اما دلمان نیامد پول آن خرج ها را که برایمان تراشید، حلالش نکنیم.
صاحب خانه هم اینقدر مهربان؟!
می گویند اجاره نشینی در ایران، از تهران و در دوره ناصری آغاز شده است. منصوره اتحادیه، در کتابش «اینجا طهران است» می نویسد که وقتی تعداد رعیتهای مهاجر از روستا به شهر افزایش یافت، مسکنهای موجود در شهر گنجایش حضور این جمعیت را نداشت و علاوه بر آن، این قشر توانایی مالی خرید مسکن را هم نداشتند. کمبود مسکن باعث شد که افراد مختلف، قسمتی از خانه خودشان را که احتمالا فقط یک اتاق بود، اجاره بدهند. میگویند جایگاه صاحب خانه از همان دوره، جایگاهی رفیع و همسنگ یک بزرگتر یا صاحب اختیار بوده. «امر و نهی و مداخله در کارهای مستأجران از حقوق مسلم او به حساب می آید که هیچ کس بر روی دخالتهای او حق لا و نعم نمیتواند داشته باشد».
شاید همین نحوه شروع است که باعث شده حتی لفظ صاحبخانه در اذهان اکثر افراد، لفظ دلخراشی باشد! اما هستند کسانی که سبک و سیاق شان در زندگی، تصویرهای جدیدی را برای دور و بری هایشان می سازد. از یکی از آشنایان که دانشجوست و با دوستانش خانه ای کرایه کرده اند، شماره صاحبخانه شان را می گیرم و به این مرد که همیشه ذکر خیرش بر سر زبان مستاجرهایش هست، زنگ می زنم.
- حاج آقا از مستاجرهاتون چقدر اجاره می گیرین؟
- همون قدری که می تونن!
- یعنی دقیقا چقدر؟
- امسال دو میلیون و پونصد می تونستن.
- پول پیش چطور؟
- پول پیش در توان شون نبود. به اندازه یک ماه اجاره رو زودتر دادن.
نمی دانم حاج آقا از کجا مطمئن شده که واقعا پرداخت مبلغ بیشتر، در توان بچه ها نیست.
- حاج آقا زیادی دست پایین نگرفتین؟
- اینا دانشجو هستن. منم یه خونه کوچیکی دارم که محتاج اجارهش نیستم. گفتم اول جوونی، کامشون رو تلخ نکنم که زود از زندگی سیر بشن و بخوان از ایران برن.
به دل بزرگش غبطه می خورم. شاید محتاج مبلغ اجاره نباشد، اما چه کسی از پول بدش می آید؟
- حاج آقا بچه ها میگفتن هواشون رو برای قبض ها هم دارین.
- دانشجوئن. درآمد آنچنانی ای که ندارن. گاهی خودشون قبض ها رو می پردازن، گاهی هم من میدم.
کمکم دارد از این همه مهربانی حاج آقا حرصم می گیرد!
- حاج آقا این قدر سهل نگیرین به اینا!
- همون دعایی که اینا و خونواده هاشون می کنن، منو سرپا نگه داشته.
می بینم جای چانهزنی وجود ندارد. حاج آقا دنیا را از این زاویه می بیند. چه زاویه لطیف و بهشتی هم هست.
عشق سالهای کرونا
به جز خانههای اجاره ای، مغازه های بسیاری هم هستند که کاسبانشان صاحبشان نیستند و به جز صاحبخانهها، صاحب مغازهها هم میتوانند در دلشان قصه هایی داشته باشند. سراغ چند مغازه هم شکلِ سر خیابان می روم. یادم هست که در دوران کرونا، خیلی از صاحب مغازه شان، تعریف و تمجید میکردند.
«والا اون دوران پیک کرونا، خیلی همه چیز به هم ریخت. مجبور شدیم مغازه ها رو ببندیم. از یه طرف مخارج خونواده، از یه طرف اجاره آخر ماه، قسط و قرض ها هم که جای خودشون رو داشتن. همین جوریش به زور خودمون رو می رسوندیم، دیگه با تعطیلی مغازه ها، واقعا مستأصل شدیم. یه روز آقای رحیمی، صاحب مغازه، زنگ زد و گفت این ماه که مغازه تون کامل باز نبوده، اجاره رو نصفه بدین. خدا خیرش بده، غمی از دلمون برداشته شد. ماه های بعد هم هروقت مغازه ها رو تعطیل میکردن، آقای رحیمی اجاره رو نصف میکرد. حتی یه بار گفت اگر دستت خالیه، عجله ای نیست، با ماه بعد بده. که دیگه خدا رو شکر من تونستم بدم و شرمندهش نشدم.»
سراغ مغازه بغلی میروم. او هم همین جریان محبت آقای رحیمی در دوران کرونا را تعریف می کند. میگوید: «آقای رحیمی دنبال منفعت مادی نیست. هر سال هرچقدر بقیه روی پول اجاره می ذارن، اون کمترش رو می ذاره. بعد از چند سال که مستاجرش هستیم، رقم اجاره مون قابل مقایسه با مغازه های دیگه تو همین راسته نیست.».
در مغازه سوم هم، همین نقلها از آقای رحیمی ادامه دارد. امیر که مرغ فروشی دارد، وسط حرف هایش یاد خاطره ای میافتد. «یک بار آقای رحیمی آمد دم مغازه و گفت انگار قبض برق این ماهتون خیلی زیاد شده. می تونی بدی یا میخوای با هم نصفش کنیم؟ می تونستم بدم، اما از این همه مردی و معرفت این آدم، اشک تو چشمام جمع شد».
دومینوی نیکی!
عمو! حسین دستگیره در رو خراب کرد!
- اشکال نداره فاطمه خانوم! خونه مال خودتونه!
وقتی دوستم که مادر چهار بچه است، این ماجرا را تعریف می کرد، می شد شرمندگی عمیق را در صورتش دید. پسرش حسین بعد از بارها آویزان شدن به دستگیره در، آن را خراب کرده بود و حالا فاطمه دخترش داشت گزارش کار می داد به آقای صاحبخانه!
همیشه از صاحبخانهشان تعریف می کند. آقای عسگری خانه اش را داده به خانواده ای با چهار بچه ی نوزاد تا ۷ ساله و تکیه کلامش هم این است: «هر کار دوست دارین بکنین! خونه مال خودتونه!»
دوستم میگوید «حاج آقا عسگری، مثل صاحبخانه های قدیمی است. اعصابش قوی است و خیلی هم بچهدوست است. من سعی میکنم بچه ها را کنترل کنم، اما بالاخره چهار تا بچه قد و نیم قد، به خودی خود قابلیت تولید صدایی همچون شکستن دیوار صوتی را دارند! هربار همسرم را میبیند تاکید میکند که «بچههات برکت این ساختمون هستن». بارها به ما گفته که اگر کرایه خانه را کمتر از قیمت عرف میگیرد، بخاطر بچه هاست. خدا خیرش بدهد، وقتی او با ما راه می آید، ما هم به مستاجرمان که در خانه ۵۵ متری ما ساکن است، سهل میگیریم و کرایه را خیلی بالا نمی بریم».
انتشار خوبیها این طوری است دیگر. روز محاسبه که میرسد، چه بسا ببینیم لیستی از حسنات برایمان نوشته شده که ما از آنها خبر نداشته ایم، اما ثمره یک کار خیر ما بوده اند و در حرکتی دومینووار، نوع دوستی و جوانمردی راه خود را گرفته و تا دوردست ها رفته است.
داداش جون! خزانه غیبی هم هست!
در احوالات رجبعلی نکوگویان معروف به شیخ رجبعلی خیاط، خاطره جالبی راجع به سلوک او به عنوان یک صاحبخانه نقل شده است. میگویند رجبعلی زندگی ساده ای داشت، خودش خیاطی می کرد و با دسترنج خودش به سختی روزگار میگذراند. شیخ مستاجری داشت که در قسمتی از خانه ی او ساکن بود. زن و شوهر جوانی بودند که احتیاج به منزل داشتند، 20 ریال هم ماهیانه به شیخ اجاره میدادند.
پس از مدتی مستاجر شیخ رجبعلی خیاط، صاحب فرزند شد. مرد مستاجر به خانه شیخ رفت و شیخ در گوش راست نوزاد اذان و در گوش چپ اقامه گفت و برای فرزندش دعا کرد.
مادر و پدر نوزاد خوشحال از جای خودشان برخاستند تا به خانه بروند که شیخ به پدر نوزاد گفت: «کمی صبر کن باهات کار دارم ...»
مرد مستاجر کنار شیخ نشست. شیخ گفت: «داداش جون! فرزنددار شدی خرجت بالاتر رفته. از این ماه به جای 20 ریال 18 ریال اجاره بده، 2 ریالشم واسه فرزندت خرج کن. این 20 ریال رو هم بگیر اجاره ی ماه گذشته ایه که بهم دادی، هدیه ی من باشه برای قدم نوزادت».
وقتی عالم را فقط همین اسباب و علل مادی نبینیم و باور به خزانه غیبی داشته باشیم که برکت و خیر می تواند از آن به کل زندگی مادی و معنوی مان جاری شود، دل مان همین قدر بزرگ و دستمان همین قدر گشاده میشود.